کد مطلب:313989 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:201

چرا تا به حال به یاد آن حضرت نبودم
در زمستان 1375، سالروز تولد حضرت عباس علیه السلام، برای یكی از معلمین با تقوی و مؤمن مدرسه ی دختران شهید قریشی (نیروگاه قم) اتفاقی رخ داده كه شنیدنی است و حقیر، كه چند سالی است در آن مدرسه اقامه ی جماعت می كنم. از ایشان درخواست كردم كه جریان مزبور را با قلم خود به رشته ی تحریر در آوردند. آنچه كه ذیلا می خوانید، نوشته ی سركار خانم م. یوسفی، آموزگار كلاس چهارم سعادت مدرسه ی شهید قریشی است كه در 12 / 10 / 75 مرقوم داشته اند:

با سلام به ارواح طیبه ی شهدا و ائمه ی معصومین (سلام الله علیهم اجمعین) و با درود بر امام جماعت عزیز و گرامیمان. امیدوارم كه همیشه در زیر سایه ی حضرت ولی عصر (عج) موفق و مؤید باشد.

مدت 9 ماه بود كه مشكلی در زندگی این جانب به وجود آمده بود و بنده و خانواده با هر تلاشی نمی توانستیم این مشكل را برطرف سازیم. مشكل، مادی بود؛ به این معنا كه قرار بود مبلغ 3میلیون پول از منبعی به حساب این جانب و خانواده واریز شود تا از آن برای ساختن خانه استفاده شود. ولی متاسفانه با تمامی توسلها به ائمه و شخصیتهای مهم نتوانستیم این مشكل را برطرف نماییم. دیگر ناامید شده بودیم و زندگی از هر طرف بر ما فشار می آورد. ناامید شدن من متأسفانه به اندازه ای بود كه باید بگویم (زبانم لال) نسبت به نما كم توجه شده و عادت همیشگی خود را نیز كه خواندن روزی یك بار سوره ی واقعه، یاسین و زیارت عاشورا بود ترك كرده بودم و به آن اهمیت نمی دادم و با خود می گفتم دیگر



[ صفحه 368]



فایده ای ندارد، برای همیشه بیچاره شدیم و باید تا آخر عمر زیربار فشار صاحبخانه و زندگی قرار گیریم.

تا اینكه روز تولد آقا قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، موقعی كه وارد نماز خانه ی مدرسه شدم صدای مبارك امام جماعت را شنیدم كه مشغول صحبت كردن درباره ی معجزات و اوصاف حضرت بود. بی اختیار قلبم لرزید و بغض گلویم را فشرد. و با صدای بلند شروع به گریه كردم و با خود گفتم چرا تا به حال به یاد آن حضرت نبودم و چرا با اینكه این همه گنهكار بودم حاجتم را از آقا طلب نكرده بودم؟!

امام جماعت محترم در بین صحبتهایشان فرمودند: كتابی است (به نام چهره ی درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام) كه معجزات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در آن ثبت شده است. همان طور كه گریه می كردم با خود گفتم: به آقای امام جماعت می گویم كه من گنهكار و روسیاهم، شما به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل بشوید تا حاجت مرا بدهد و نیت كردم اگر مشكلم حل شود پول كتاب را به آقای امام جماعت بدهم تا آن را خریداری كند. باور كنید، عصر كه به منزل برگشتم بدون اینكه حرفی بزنم در خود فرو رفته و ناراحت بودم، كه به من گفتند: خانم دیگر چه كار كرده ای؟! مژدگانی بده كه فردا باید عازم تهران شویم و مقدمات كار را برای دریافت پول سه میلیونی فراهم كنیم!

در این موقع اشك امانم نداد و جریان را برایشان تعریف كردم و تا مدتی از چشمانم اشك سرازیر بود.

بر زمین افتاده دیدم، پیكرت را غرق خون



راه من از كثرت دشمن، زهر سو بسته بود

داغها، پی در پی و غمها به هم پیوسته بود



بس كه از میدان، درون خیمه آوردم شهید

بود سر تا پای من، خونین و زینب خسته بود



هر شهیدی، شاهكاری داشت در این جا ولی

كارهایت ای برادر جان! همه برجسته بود





[ صفحه 369]





تا به سوی خیمه برگردی مگر، با مشك آب

جام در دستش، رقیه منتظر بنشسته بود



من تك و تنها گشودم، راه قربانگاه تو

گرچه دشمن هر زمان، در هر طرف صد دسته بود



بر زمین افتاده دیدم، پیكرت را غرق خون

مشك خالی و دو دست و پرچمی بشكسته بود



پشت من، از داغ جانسوزت برادر جان! شكست

چون كه ركن نهضتم بر همتت وابسته بود



هر چه كوشیدم كه در برگیرمت، ممكن نشد!

بس كه دشمن عضو عضوت را از هم بگسسته بود!



خواستم آنگه ببندم چشمهایت را، ولی

پیشتر از من، عدو با تیر، چشمت بسته بود



ناله ی عباس را، تا دشمن او نشنود

گریه اش در وقت جان دادن (حسان)! آهسته بود [1] .




[1] سروده ي شاعر دلسوخته ي اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام حبيب چايچيان (حسان).